90/9/22
1:2 ع
اگر خواص اهل حق پایشان در مقابل دنیا بلغزد حسین بن علی ها به مسلخ کربلا خواهند رفت...
آنچه در زیر می آید، نامه تر و تازه برادر عزیزم احسان محمدحسنی است به محمد نوری زاد.
به نام خداوند علّام الذّنوب
برای بی حیایی های محمد نوری زاد و فریادهای ته نشین او
اینجا «فکّه» است، قتلگاه رزمآوران نبرد عاشورایی والفجر مقدمّاتی و کیلومترها دورتر از پایتخت…
اینجا فکّه است، محل عروج فرزندان لب تشن? حضرت روح الله (ره) در محاصر? قوای پیاده و کماندوهای تنومند و تازه نفس، مسلح و مجهز 21 کشور حامیِ رژیم بعثی – صهیونیستیِ صدّام.
من از اینجا با تو سخن می گویم، از بلندای تپّ? رملیِ قتلگاه در میانِ 16 رده موانع متنوع، مردآزما و هولناک این منطقه. از عمقِ عمیقِ میادین مینهای اهدایی آمریکا، انگلیس، فرانسه و سایر دولتهای عقب? ماشین جنگی ژنرالهای حزب بعث، از میان? کانالهای تودرتوی پهناور و عمیقِ حفر و مسلح شده پیش پای بچه های مظلومِ این مملکت و از مجاورت تله های متصل به بُشکه های انفجاری و آتشزای فوگاز، سنگرهای کمینِ روباهیِ مجهّز به مسلسلهای توپدار و سلاحهای سبکِ دوربین دار، فرش سیاه و در هم تنید? سیمهای خاردارِ عنکبوتی و حلقوی، موانع خورشیدی و…
می توانی تصّور کنی حجم آتش این جهنّم را؟! نه؛ خودت را معذّب نکن! تصورش هم برای تو غیر ممکن است! تو هیچ وقت شاهد این کابوس لهیب نبوده ای، پای تو هیچ وقت به اینجا باز نشد؛ و امروز می فهمم چرا نشد، دلیلش را به تو هم باز خواهم گفت… و امروز پس از قریب به سه دهه از آن نبرد عاشورایی، بار دیگر فرزندان این آب و خاک، به این آوردگاه پناه آورده اند تا فارغ از هیاهوی هزارتوی دنیاپرستان، در وسط این بیابانِ رَملی، دست در خاکِ آغشته به خونِ پدران و برادران و فرزندان خود فرو برده و عهدی ازلی با نایب امامِ عشق تا ظهور منجیِ عدالت گستر ببندند. و تو نیستی تا امواجِ خروشانِ این سیلِ جمعیّتِ داغدار امّا با صلابت را در آغوش خیمه های بر افراشته و بیرقهای سرخ به اهتزاز در آمده ببینی، مثل هر سال از هم? شهرهای ایران برای اقام? عزای عاشورا و بزرگداشت حماس? شهیدان کربلای سال 61 هجری و کربلای ایران در اینجا گرد آمده اند؛ چه اینکه گفته اند: «کل یومٍ عاشورا و کل ارضٍ کربلا»، بله! مبالغه نیست اگر می گویم از هم? شهرهای ایران اینجا نماینده ای آمده، و فراتر از ایران، از آفریقای جنوبی، از پاکستان، از لبنان، از استرالیا، از… و باز هم غایب همیشگیِ این هنگامه تویی.
در اینجا هیچکس تو را نمی شناسد، حتّی اسم تو را هم نشنیده اند، به یک جوان دانشجو گفتم: «نوری زاد را می شناسی؟» گفت: «همان شوومنِ وطن فروشی که در شبکه های ضد انقلاب، فعلگی می کند؟» گفتم: «نه عزیزم! او علیرضا نوریزاده است، من محمّد نوری زاد را میگویم…»، مکثی کرد و گفت «نه، نمی شناسم!» چرا ناراحت شدی؟! این که ناراحتی ندارد، می دانم چقدر برایت سخت و ناگوار است، امّا واقعیّتِ تلخی است که باید بپذیری! تو عاشق دیده شدنی و همواره اشتهای فراخی داشته ای که بر سر زبانها باشی و هیچ وقت سیر نشدی، امّا تقصیر من چیست که نسل امروز تو را به جا نمی آورد؟ و حتّی برای لحظه ای به یاد تو نیست، باور نداری؟! کفشهایت را بپوش، شال و کلاه کن و بدون توقع و توهّم به این سرزمین درآی، تا یقین کنی که مرده ای! نترس، با من بیا، آتش نبرد والفجر مقدمّاتی سالهاست که فرونشسته و من به تو قول می دهم خطری تهدیدت نمی کند، بیا تا باور کنی سالهاست که از خاکسپاری ات گذشته، این را حضوراً به تو گفته بودم؛ نگفته بودم؟! نگفتم نسل امروز دائماً در حال رویش است؟ نگفتم ریزشهایی چون تو برای نسل نوخاست? انقلاب به حساب نمی آیید و در خیل انبوه رویشهای با طراوت و استعدادهای اعجاب آمیزِ خدادادیِ جوانان این کهن بوم و برگم شده اید؟ با من به فکّه بیا، تا ببینی هم? عشق را، هم? شور را، هم? عقل و اشک و دلدادگی را. افسوس که نیستی، همچنان که هیچ وقت نبودی! که اگر بودی و می خواستی باشی و پرد? زمخت نفاق را از وجودت کنار زده بودی، به جای شهیدِ عزیز سعید یزدانپرست، اکنون تو می بایست کنار علمدار روایت فتح که محل عروج خونین او هم چند قدم آن سو تر در همین منطقه است و پرچم مشهد او را از فراز همین بلندیِ شیارِ قتلگاه می توان به تماشا نشست، می بودی. نگاه کن زائرانِ تربت پاک سیّدمرتضی را که دسته دسته و فوج فوج برای زیارت محل شهادتش عازم این دیارند. ببین چه فاصل? سهمناکی است میان محمد شهریاری یا همان محمد نوری زاد با آقا مرتضای ما.
خودت اصرار داشتی که شبیه سیّد باشی و مزّورانه خودت را به عنوان پای ثابتِ هم? مراسمهای گرامیداشتِ سیّدناالشهید جا زدی و جلو انداختی و شدی بَدَل المرتضی! با وجود اینکه یقین داشتی مرتضی از تو متنفر است و برای حفظ آبرویت سکوت کرده و همین شده بود عقد? بزرگ و کین? دردناک تو از آقا مرتضی و رفته رفته آن عقده و کین? عمیق و عفونی تو از سیّد که در شش ماه? آخر حیات آوینی سر ریز کرد، امروز به نقطه ای رسیده که نه تنها از رسم او کلافه و گریزانی، که اسم او هم گریبانت را گرفته و برایت تنگی نفس آورده و خفه ات می کند.
به راستی او کجا و تو کجا؟! راه و رسم و سیر? آوینی کجا و راه و رسم نوری زاد کجا؟! زندگی و مشی و مرام ساده و بیغشّ آقا مرتضی کجا و زیست شاهانه و گمراهانه و شکمِ انباشته از حرام تو کجا؟! بله خیلی از هم دورید، همچنان که دور بودید! این را بارها خودت به من گفتی و اعتراف کردی، اعترافاتی که در مکتوبات بعدی به تفصیل به آن خواهم پرداخت و ریش? این بیماریِ مهلک و سرطانی تو را و علت ابتلایت را بیرون خواهم ریخت و آنگاه تصدیق خواهی کرد که حافظ? من به لطف الهی شباهتی به حافظ? نمناکِ مرشد و مرادت که توهّمِ تقلّب در انتخابات، هیکل نحسش را به زمین کوفت را پیدا نکرده، منتظر باش…
بگذریم! کجا بودیم؟! بله، در فکّه؛ داشتم می گفتم که نبودی در قتلگاه فکّه تا ببینی جوانانِ پاک و مؤمن این سرزمین را. همچنان که قادر نیستی ببینی حضور میلیونی و متراکم این نسل را در مراسم نورانیِ «اعتکاف». آنگاه که سه شبانه روز، تنگ در کنار هم به تور سه روز? بهشت می روند و مساجدِ در حال انفجار از حضور جوانان، دیدنی می شود. حتماً هم? جوانان معتکف در مسجدها سربازانِ وظیف? سپاه پاسداران اند! فیاللعجب! نفرین بر تو و بر توهّماتِ آلوده ات. و باز نیستی تا ببینی مسابقه و رقابت خودجوش همین دختران و پسرانِ مشتاق را در نام نویسی برای این مراسمها، نیستی در کاروانهای راهیان نور و در دعاهای عرف? سراسر کشور، نیستی در دانشگاهها و مدارس و مسجدها تا ببینی شکوفایی معنوی و انقلابی مردمی را که در نمای رادارِ معیوب و شکسته ات تعمّداً هرگز دیده نمی شوند و نخواهند شد…
مردمی که تو از آنها دم می زنی، همان جمع معدود و محدودی اند که برای نوشته های تو کف می زنند و هورا می کشند و به وجد می آیند و هَروله می کنند و تو به تعظیم کردن در برابرشان و بوسیدن دست و پای شان مباهات می کنی و فخر می فروشی. عبدالله نوری و همپالگی های او را می گویم. از دید نوری زادِ امروز، فقط عبدالله نوری و تاجزاده و شیخ بیسواد و حضرت مهندس آلزایمر و مواجب بگیرِ جورج سوروس مردمانند، و میلیونها جوان ایران زمین در منظوم? بی فروغ اطرافیانت جایگاهی ندارند! ببوس دست عبدالله نوری را و تعظیم کن در برابرش؛ درک می کنم حال خرابتان را، هم? شما از وحشت و اضطرابِ تنهایی به هم پناه برده اید… از واهمه و هراسِ سقوط به درّ? هولناکِ بی کسی… کسی نیست بفهمد حالِ بلاتکلیفِ تو را، تو در اعماق هوسهایت گم شده ای و حیران و سرگشته ای، و حال کودکی را داری که در ازدحام و هیاهوی جمعیّت، دستِ پدر خود را رها کرده و گم شده و وحشتزده و نالان فریاد بر می آورد: «آهای جماعت! پدر من گم شده! پدرم دست مرا رها کرد و گم شد!» و هیچکس به روی او نمی آورد که این تویی گم شد? بینوای واقعی، این تویی پریشان احوال و سردرگم! بله این تو بودی که دست از دست زخمیِ پدر باز کشیدی و در هنگام? آشوبِ سیاهِ سیاست بازان، بازی خوردی و در دامن? کوه دست نیافتنیِ هوسهای بی پایانت گم شدی و با غرور و تکبّر به قهقرا رفتی. گم نشدی، نابود شدی، چرا؟ خواهم گفت…
یادت هست آن روز و در آن ملاقات پنج ساعته در حضور دو دوست قدیمی ات از فلسف? تعظیم و دست بوسیِ حقارت آمیز و شرم آورت در مقابل عبدالله نوری و محمّد خاتمی پرسیدم که گفتی: «چون بین ما میز پذیرایی قرار داشت، لاجرم قدری بیشتر خم شدم!؟»
گفتم ملاقات پنج ساعت? آن روز گرم تابستانی، یادم آمد که هیچکدام از دوستان قدیمی ات را نتوانستم برای همراهی ام در آن دیدار متقاعد کنم چرا که جملگی بر تنفرشان از لجن پراکنیهای تو و بی فایده بودنِ این دیدار اصرار داشتند، و با چه والذاریاتی سرانجام نادر طالب زاده و مصطفی دالایی با گذشت و نجابت و بزرگواری راضی شدند شاهدِ حاضرِ آن ملاقاتِ بی حاصل باشند. هر چند آن روز تو ظاهراً در بند بودی و روزهای آخر دوران حبس را سپری می کردی امّا با دیدنِ رنگ و رو و رفتار و رخسار شکفته ات یکه خوردیم، البتّه بعدها از کلام کارشناسان پرونده ات راز آن همه نشاط و سرزندگی برایمان فاش شد و پی بردم به آنچه که تو از برملا شدنش وحشت داشتی! کاش اطرافیان و خانواده ات می دانستند که از هر سه مرتبه ای که به مرخصی رفته ای، تنها یک بار قدم در خان? خودت گذاشته ای و شب را در کنار خانواده به صبح رسانده ای و دو نوبت دیگر را…! چه می گویم؟ تو خود بهتر خودت را می شناسی، اژدهایی که در وجودت نهان کرده بودی، شعله هایش از دهانت بیرون زده! نمی بینی؟!
خسته که نشدی؟ داشتم می گفتم؛ آن روز پس از اینکه یک ساعت و نیم روده درازی کردی و از خلّاقیتها و هنرمندی هایت در درون زندان روایتها کردی و گفتی که با خمیر روزنامه هایی که روزانه در اختیارت می گذارند مجسمه ساخته ای و بر ملاف? تخت خواب رخسارِ پلنگ کشیده ای و با تکه های پوست پرتقال، دانه های تسبیح ساخته ای، همچنان که همیشه با آب و تاب و هیجان زده از استعداد و هنرمندی هایت در تولیدات ناقص الخلقه و غیرقابل پخش همچون «انتظار»، «چهل سرباز» و «پرچمهای قلع? کاوه» گفته ای و هم? اطرافیانت را از این همه پخمگیِ گرد آمده در وجودت بُهت زده کرده ای، تازه رفتیم سر اصل دعوا. شروع کردی به برشمردن همین اتّهاماتِ متوهّمانه و بیپایه ای که درنامه هایت ردیف کرده ای و با داستانسرایی و سیاهنمایی، فضای کشور و جامعه را تیره و تار و تباه شده معرفی کردن و نهادهای انقلاب به ویژه سپاه پاسداران را زیر سؤال بردن و متّهم کردن، سپاه پاسدارانی که انصافاً در حق تو یک نفر کم نگذاشته و بُشکه بُشکه عسل ناب در حلقومت فرو برده و گندابه تحویل گرفته، می گویی دروغ است؟! اتهام است؟! توهّم است؟! به هیکلِ تنومندت نگاه کن، درمانِ رایگانِ هم? بیماریهای لاعلاجِ تلنبار شده در خارج از زندان و آزادی و بی پروایی و بی حیایی های امروزت را هم مدیونِ همین پاسدارانِ نجیبِ انقلابی. الحق که دروغ و بی حیایی حُنّاق می آورد!
رو کردی به من و حق به جانب و طلبکار و با ژست قهرمانانه گفتی: «فردا روزی دخترت زینب و فرزندان حاج نادر و مصطفی و آیندگان از من سپاسگزار خواهند بود که زباله ها را از پیش پای نظام روبیده ام!»، متوهّمانه گفتی: «من از روی عبای بزرگان، گرد و خاک تکانده ام و به پدر خانواده گفته ام که گوش? لباس شما قدری آلوده است» و گفتی: «چرا سپاه پاسداران به سیستان و بلوچستان نمی رود و با ناامنی و شرارت و مواد مخدر مبارزه نمی کند، امّا به پروژه های نفتی و عسلویه و… دست اندازی می کند و قرارگاه خاتم در پروژههای نفتی چه می کند؟!» و باز عجولانه و عصبی فریاد کشیدی: «به سپاه چه مربوط که نیمی از سهام مخابرات را می خرد و چرا به داخل پادگانها نمی رود و سپاه را با اقتصاد، سپاه را با سیاست و سپاه را با مردم چه کار؟!» یک نفس می گفتی، یک طرفه و تندتند و عصبی و ناآرام…! همچون حال و هوایی که در نامه هایت داری؛ و من نمی دانم چرا به یکباره دلم برایت سوخت! تو را ضبط صوتِ مسلوب الاختیاری دیدم که هر آنچه توانسته اند در حافظه ات فرو کرده اند و تو الحق که خوب امانت را پس دادی! با خودم گفتم یعنی نوری زاد اینقدر پخمه و تهی مغز است که پاسخ شایست? این پرسشها را نیافته؟! او چه بلایی بر سر خود آورده و با خود چه کرده که امروز اینقدر سخیف و سطحی و پیش پا افتاده و عُقده ای به اطرافش می نگرد!
و شروع کردم به پاسخ: «تو از گوش? لباس پدرخانواده گرد و خاک نتکاندی، بلکه در زیر بارانی از تیرها، نیزه ها و شمشیرهای آغشته به زهرِ جماعتِ حرمله صفت که امروز خودِ تو یکی از آنهایی، در حالیکه در آغوش گرم پدر بودی و او وجودش را سپر بلای آماج تیرهای فتنه و آشوب قرار داده بود، خنجرت را به خیال خود، تا انتها در شکم پدر مهربانت فرو بردی و همراه با ناسزا و خیالبافی و دروغ و تهمت، همچون گُنگِ آشفته و زنگیِ مست نعره زدی: «آهای هم? دشمنان! آهای هم? آنهایی که برای برکشیدن و به خاک افکندن جوانان این سرزمین سالهاست پای می کوبید! نگاه کنید و مرا ببینید، تماشایم کنید که پیکر درد کشیده پدرم را چاک چاک می کنم… ببینید که شکم و بدن پدر من عفونت کرده و کرم گذاشته و به مغزش رسیده…»
به اینجا که رسیدم تاب نیاوردی و رگهای گردنت متورم شد و نعلبکی را به زمین کوفتی و رو به من عربده کشیدی: «کذّاب! من در هیچ کجا چنین سخنی بر زبان نرانده ام!» و پاسخ شنیدی: «چرا گفته ای، فرار نکن و مظلوم نمایی هم موقوف! اینها را تو گفته ای؛ نامه هایت را کنار هم بچین و مرور کن، هزارها هزار مرتبه ناجوانمردانه تر و سخیف تر و گستاخانه تر از اینها را تو گفته ای؛ این نجاستها فعلاً فقط از حلقوم تو بیرون می ریزد؛ گوش کن! صدای هلهله لشکر یزید را گوش کن! باور کن گفته ای، باور کن …!»
به تو گفتم: «سردار شهید شوشتری را می شناسی؟! علمدار پاکباخته؛ رشید و خطشکن و یکی از زبده ترین فرماندهانِ پیشکسوتِ سپاه؛ جوانمردِ بی نشانی که به نمایندگی از فرماندهانِ بسیجی سیرتِ نسل خاکریز، رخت هجرت به تن کرد و به خطّ? سیستان و بلوچستان رهسپار شد و آبادانی و سازندگی و شکوفایی و رونق نعمتها را به مردم محروم و مظلوم آن دیار سرازیر کرد و امنیتِ به ظلم ستانده شده توسط مهره های دست چندم اربابانت از مردم نجیب و مستضعف آن خطّه را به استان بازگرداند و برقراری نظم و امنیت و آرامش را با تسلیح و آموزش طایفه ها به خود مردم محول کرد و در نهایت مرگ سرخِ او در کربلای «پیشینِ» بلوچستان، مأموریت او را نیمه کاره گذاشت…! شوشتری آیا پاسدار نبود؟ اصلاً فلسف? انتخابِ قَدرترین فرماندهان برای چنین مأموریتهایی چیست؟ مگر غیر از این است که احداث درمانگاهها، مدرسه ها، گُلخانه ها و نخلستانهای گسترده شده در پهن? استانِ با استعدادِ حاشی? شرقی کشور و جهشِ برق آسا در رونق اقتصادی و ایجاد اشتغال و رشد گردشگری در این دیار، حاصل خدمات و زحمات شبانه روزی و مجاهدت های آن شیرمرد در سای? حمایت و پشتیبانی جدی فرماندهان و یاران سپاهی اش بود؟ مرد باش و بگو نه، نبود! اصلاً تو نمی بینی و کور شده ای، نگاه کن! از انتهای سیاه چاه عمیقی که در آن فرو افتادهای سر برآر و اطرافت را بنگر…
کدام قصّابِ جنایتکار و روسیاهی خون پاک نورعلی شوشتری را بر زمین ریخت؟ بله، جرثومه ای کثیف از جنس خودت و از خاندان سَلَفی، صهیونیستی وابسته به دژخیمان آلسعود، به نام «عبدالمالک ریگی» که حامیان و هواداران او، امروز به خون خواهی از او، به هواداری از تو برخاسته اند و پشت سر تو سنگر گرفته اند. همان مجسم? فساد، علیرضا نوریزاده ای که تا دیروز، مشاور، سخنگو و شیپورچیِ تبلیغاتِ رسانه ایِ عبدالمالکِ خبیث و جلّاد بود، امروز سینه چاکِ محمّد نوریزاد شده است! به خودت نگاه کن! چقدر عوض شده ای!
از خرید نیمی از سهام مخابرات توسط سپاه گفتم و اینکه اگر در کشاکش جا به جایی دولتها و از طریق خصوصی سازی، مخابرات و مکالمات مردم به دست گروهی ناباب از جنس رفقای امروزت افتاد، و یا اصلاً زبانم لال، دولتی سرسپرده مثل سینیوره در لبنان یا اربابت خاتمی در ایران بر سر کار آمد، و از طریق شنود مکالمات و ردیابی، دست به ترور گسترد? مردم و فرماندهان و مجاهدان زد، همچنان که در فرجام رخدادهای خرداد ماه سال 60 به پیر و جوان و کسبه و عابران پیاده هم رحم نکردند و به جرم داشتن ریش و شباهت به پاسدار و بسیجی و کمیته ای، مردم را به رگبار بستند و قتل عام کردند، و یا ترورهای شخصیّتیِ دورانِ هَبا و هَدَر شد? موسوم به اصلاحات که مدعیانِ جامع? مدنی، صغیر و کبیر را از دم تیغِ تیزِ ترور و جنگ روانی گذراندند و بیرحمانه هشت سال آرامش و امنیّت را از روح و روان مردم بازستاندند و یا شهادت فرماندهان حماس و مقاومت اسلامی و حزبالله در فلسطین و سوریه و لبنان از طریق شنود و ردیابیهای مخابراتی، همچون نحو? شهادت مجاهد شهید «حاج عماد مُغنیه»، آن وقت تکلیف چه بود؟ البتّه تکلیفِ امثال تو را که بی بی سی فارسی، VOA و رسا و شبکه های اجتماعیِ ضد انقلاب روشن کرده اند، امّا تکلیف ما از جنس دیگری است که خواهم گفت؛ اگر سپاه هم وارد این صحنه نمی شد و پا جلو نمی گذاشت، مردم از مطالبه و بازخواست از این نهاد در نمی گذشتند و تا همیش? تاریخ، تغافلِ فرزندانِ سبزپوش پاسدار خود را بر آنان نمی بخشیدند. برخلاف تجاهل و تفکّر پوسید? تو، امروز مخابرات و ارتباطات در دنیا با امنیّت ملّی گره خورده و ما خیلی باید ساده انگار باشیم اگر تصور کنیم گریبان دریدن امثالِ تو، دلسوزیِ دای? مهربانتر از مادر است…
ظاهراً فراموش کرده ای بلوای زنجیرهای رفیق شفیقِ امروزت «سعید حجاریان» را در روزنام? «صبح امروز»؟! فراموش کردهای شنودهای تلفنیِ این طرّاحِ معیوب جنگ روانی و متخصصِّ بی تکلّمِ شستشوی مغزی را و آشوب و شورش و اغتشاشاتی که با جرید? سیاه خود و گردانهای ضربتیِ قلم به مُزد و آرایش پیاده نظام روزنامه های زنجیره ایِ آن عصر دامن می زد؟ راستی! می دانی چک خرید نیمی از سهام مخابرات را چه کسی امضاء کرد؟ همان دست پاک و توانایی که روزگاری برای ربودنِ چکِ تولید سریال چهل سربازت بر آن بوسه زدی!
امّا پروژه های نفتی! اگر هاردِ حَلَبیِ مغزت رطوبت نکشیده باشد و حافظه ات Delete نشده باشد، به یاد می آوری اشتهای سیری ناپذیر شرکتهای صهیونیستیِ شِل و توتال را برای بلعیدن هم? سرمایه های زیرزمینیِ این مُلک و چنبره زدن بر روی مناقصه های وزارت نفت را. قراردادهایی سنگین که شرکتهای صهیونیستی صرفاً واسطه بودند! بله واسطه؛ به این دلیل که اصل و فرع پروژه با قیمتی به مراتب پایینتر و در زمانی کوتاهتر توسط متخصّصین ایرانیِ همین قرارگاهِ خاتم که امروز خارِچشم شماهاست محوّل می شد و اَبَرشرکتهای دو قلوی بنی صهیون، بی هیچ زحمتی بر سر این سفر? پهن شده توسط دولتِ قبل، میلیاردها دلار از درآمدهای حاصل از پروژههای نفتی را از چنگ مردم می ربودند. حالا کلاهت را قاضی کن و ببین اگر هنوز برای تو و هوادارانت به صرفه و صلاح تر آن است که به جای متخصّصینِ کارکشته، گمنام و بی توقع این آب و خاک و با صرف هزینه های کمتر و در زمانهای کوتاهتر، پروژه ها به اتمام برسد شایسته تر است یا اینکه…؟! زحمت نکش! با شناختی که از تو و افکارِ منجمد شده ات نسبت به بیگانگان دارم و خوف و وادادگی ای که همواره وجودت را در خود گرفته، پاسخم روشن است.
و امّا سخن آخر: نامه های اخیرت را خوانده ام، به گمان من رو به آسمان، آب دهان انداخته ای و بر صورت خودت پاشیده! مردانگیِ تو در نامه هایت شبیه بُزدلانی است که هم? مردانگیِ خود را با دست نوشته ها و نقاشیهای مضحک و شرمآورِ خود پشت درِ توالتهای عمومی به نمایش می گذارند و اثبات می کنند. نامه های تو هم از همین جنس است، پشت در می نشینی و می نویسی و فرار می کنی! اکنون چند ماهی است که از بند گریخته ای و با غلط کردم، نامه ای که نگاشته ای و از پیش فرستاده ای، با کرامت و بزرگواری، به جای اعدام تو را بخشیده اند، پس بیا و از این آزادی ات بهره ببر، مرد باش و یکطرفه حرف نزن. من تو را به مناظره فرا می خوانم. اگر مرد میدانِ مبارزه ای و ذرّه ای شرف و غیرت در وجودت تهنشین شده، به میدان بیا. در هر کجا که تو می پسندی و هر آنکس را که می خواهی فرا بخوان و با خود همراه کن. نترس! تو امنیت جانی داری و کسی را با تو کاری نیست. چرا که من یکّه و تنها خواهم آمد، مطمئن باش. امّا به تو توصیه می کنم با هم? هوادارانت بیا، با خبرنگارانی که این مدت نامه هایت را پوشش داده اند، با هم حزبیها و رفقای جدیدت، با خانواده، با همسایه های همراهت در آن محلّ? شمال شهر، با هم? آن کسانی که مایلی همراهی ات کنند، بیا و رو در رو حرف بزن، فریاد بکش و سخنرانی کن، به تو قول می دهم بیشتر از نامه نگاریهای کسالت آورت دیده می شوی و برایت تنوعی است.
من برای زمان و مکان این مناظر? به یاد ماندنی پیشنهادی دارم، پنجشنب? همین هفته، ساعت 3 بعدازظهر، گلزار شهدای بهشت زهرا(س) بر سر مزار سیّد شهیدان اهل قلم، آقامرتضی آوینی. موافقی؟ من قول دادم تنهای تنها باشم، امّا تو لشکر کشی کن! منتظرم.
فَمَن حاجَّکَ فیهِ مِن بَعدِ مَا جاءَکَ مِنَ العلمِ فَقُل تَعالَو نَدعُ أَبناءَنا و أَبناءکُم و نِساءَنا و نِساءَکُم و أَنفُسَناَ و أَنفُسکُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَّعنَتَ اللهِ عَلَی الکاذِبینَ. (سور? مبارکه آلعمران آی? 61)
بدرود تا فرصتی دیگر/ احسان محمدحسنی، آذرماه یکهزار و سیصد و نود