90/6/24
1:3 ع
گفتم با فرماندتون کار دارم/
گفت الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه.../ رفتم پشت در اتاقش در زدم/ گفت: کیه؟/ گفتم: مصطفی منم/گفت: بیا تو./ سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟/
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. داته های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد/ گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام. بر میگردم کارامو نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.
خاطره ای از فرمانده شهید مصطفی ردانی پور