90/7/10
9:45 ص
خدایا: تو میدانی که چه میکشیم. پنداری که چون شمع ذوب می شویم، آب می شویم. ما از مردن نمیهراسیم، اما می ترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند. و اگر نسوزیم هم که روشنایی میرود و جای خود را دوباره به شب می سپارد. چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم، و از دیگر سو باید شهید شویم تا«آینده» بماند. هم باید امروز شهید شویم، «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا«شهید» نشود. عجب دردی! چه میشد امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم. آری «یاران همه سوی مرگ رفتند» در حالی که نگران «فردا» بودند. خدایا: نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطانهای کوچک با «خون» اینها «خان» شوند؟ نکند «جان مایه»ها برای «بیمایهها»ی دون «سرمایه» مقام شود. نکند زمین «خونرنگ» به تسخیر هواداران «نیرنگ» درآید. نکند شهادت اینها پایگاه «دنائت» آنها بشود؟ نکند میوهی درخت «فداکاری» اینها را «صاحبان ریاکاری» بچینند؟ نکند ثمرهی جنگ یارانمان به چنگ«فرنگیمسلکان» افتد؟ نکند «خونینکفنان» در غربت بمیرند تا «خویشباوران غرب» کام گیرند؟ نکند که.....؟ نه، نه، خدایا هرگز!